بازدید امروز : 93
بازدید دیروز : 153
رنجنامه های دهه هفتاد/24
نامه ای به بهشت؛ برسد به دست شهید رضا مرادی نسب(*)
رضا جان! ای مهر درخشان خاطرات من!
هرگز تو را از یاد نمی برم؛ تو را و آن حفره زیبای گلوله را که دری از بهشت بر گونه راستت گشوده بود و آن شب را که شب آخر تو بود و من نمی دانستم، در کانالهای دژ اول کنار سنگر بی سیم زیر آن رگبار آتش کنار آن کاتیوشای آتش گرفته گیج که دیگر دوست و دشمن را از هم تشخیص نمی داد.
می پنداشتم که کره زمین به آسمان دیگری کوچ کرده است . آسمان همان آسمان بود و زمین همین زمین ، اما من نه این من بودم که اکنون از سرمای شهر و از عمق دره های یخ بسته قلبهای مرده به تو پناه آورده ام.
من نه این من بودم که به تو پناه آورده ام … آیا دیگر اذان صبح، شب را نخواهد شکافت و طلعت ستاره سحری بر افق شهر نخواهد درخشید؟!
رضا جان! چه خوب است که خفاش ها دستشان به آسمان نمی رسد، اگر نه تو را و دیگر ستاره های کهکشان راه مکه را می چیدند و چلچراغ های قصرهای بهشتی را می شکستند.
چه خوب است که آنها نمی توانند تابلوهای کوچه ها و خیابان ها را بکنند و راهیان کربلا را به دیار گمگشتگان فراموشی تبعید کنند، اگر نه می کردند.
رضا جان! کوچه دیگر تو را به یاد ندارد، اما می داند که چیزی را فراموش کرده است.
خیابان حتی به خاطر نمی آورد که چیزی را فراموش کرده باشد و شهر در عمق غفلت، اوهام زمستانی خویش را به نمایش گذاشته است.
جنگ را دوران غمباری می خوانند که گذشته و یادگاران جنگ را ثمرات یک نسل تلف شده می پندارند و مقصودشان از آن نسل تلف شده من و تو هستیم رضا جان! و همه آن بسیجیانی ملازم رکاب آل کسا در سفر معراج بوده اند.
من که نه! تو رضا جان! تو و حاج همت و کریمی و دستواره و علیرضا نوری و حسین خرازی و عاصمی و … و همه آن یکصد هزار ستاره کهکشان راه مکه.
در نظر آنان این عشق و دلباختگی کربلایی «خشونت» می نماید و آن جذبه های شهوانی سخیف «عشق» و می گویند که این «عشق» باید جایگزین آن «خشونت» شود!
آنکه با عقل کج افتاده خویش می اندیشد از کجا بداند که عشق کربلا چیست و آن آزادی و استقلال که ما در پی آنیم چگونه محقق می شود؟
باید هم کربلا را آرمان تحقق نیافته بنامد و مقصودشان از آن دوران غمباری که گذشته است، دورانی است که عهد ازلی انسان در خون مردترین مردان و عاشق ترین عاشقان و عارف ترین عارفان تجدید می شد و از آن عهد است که شقایق سرخی می گیرد و یاس سپیدی، آسمان رفعت می گیرد و زمین وسعت …
رضا جان! آنها که چشم باطن ندارند تا تحقق آن آرمان ها را در تو ببینند و تو را در آن لا زمان و لا مکان، در بالاترین معراج حیات طیبه اخروی، عندالرّب و مرزوق به نعمت های خدایی و ما را در این میقات احدی الحسنیین.
شکست یا پیروزی چه تفاوتی می کند آنجا که ما عمل به تکلیف کرده ایم؟
آنها چه می دانند رضاجان؟!
چه جنگ باشد و چه نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد؛ باب جهاد اصغر بسته شد، باب جهاد اکبر که بسته نیست!
بگذار کرم ها در باتلاق های پاییزی خوب پرورده شوند و زمین و آسمان خود را در همان لجنزار عفن بجویند …
رضاجان! هرگاه در قرآن در وصف بهشت می خواندم که «لا تَسْمَعُ فِیها لاغِیَةً» و یا «لَا یَسْمَعُونَ فِیهَا لَغْوًا وَلَا تَأْثِیمًا»در شگفت می آمدم که مگر هرزه شنیدن و زخم زبان چه دردی دارد که بهشت را اینچنین ستوده اند؟: «جاییکه در آن لغو و تاثیم به گوش نمی رسد»
حال در می یابم رضا جان! ای شمس آسمان آبی دل من!
کاش مرا نیز در منظومه خویش می پذیرفتی و می کشاندی و با خود می بردی.
سید مرتضی آوینی
پی نوشت:
*- متن این رنجنامه پس از شهادت مرتضی آوینی در سال 1372 منتشر شد؛ در فضای مجازی که جستجو کردم، در سه قسمت از متن منتشر شده عبارات ناقص درج شده است که در اینجا با استفاده از بروشوری که همان سال ها «مرکز فرهنگی میثاق» منتشر کرد، اصلاحش کردم.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
درباره خودم
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
بایگانی
اشتراک